سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صدای دل...

 

نمی دانم چرا به یک باره تصمیم گرفت بنشیند. شاید برای این که رفتن دلیل می خواهد، اما ماندن و نشستن دلیلی لازم ندارد. مگر می شود آدم به یکباره ترمز کند و وسط خیابان بنشیند و دلیلی هم برای این ایستادنش نداشته باشد؟

     نمی دانم به چه نگاه می کرد، به همان دوچرخه ای که به تندی از کنارش عبور کرد؟ یا نه به راکب دوچرخه که از نیروی جوانی برخوردار بود؟ به پنجره های باز و بسته گذشته عمر فکر می کرد؟ به یک استکان چای داغ لب سوز که در نعلبکی بریزد و با دو تا حبه قند نوش جان کند تا نفسش چاق شود و بعد از وسط خیابان بلند شود و به راهش ادامه بدهد؟ به کتاب عمر تاخورده خود فکر می کرد؟ به گذشته ها؟ بعید می دانم به آینده فکر کند...

دست های بسته خود را با آن انگشتان زمختش به کف آسفالت خیابان فشار می داد. مظلوم و بی حرکت، با نگاهی مرده و چشمانی خسته و بلاتکلیف. دوست داشتم پاهایش محکم و صاف بود. دوست داشتم حتی چشم ها و فکرهایش هم معلوم بود. آن قدر  توی خودش بود که انگار از عالم و آدم جدا شده است. خیلی دلم می خواست

 

دست های بسته خود را با آن انگشتان زمختش به کف آسفالت خیابان فشار می داد. مظلوم و بی حرکت، با نگاهی مرده و چشمانی خسته و بلاتکلیف. دوست داشتم پاهایش محکم و صاف بود. دوست داشتم حتی چشم ها و فکرهایش هم معلوم بود. آن قدر  توی خودش بود که انگار از عالم و آدم جدا شده است. خیلی دلم می خواست بدانم به چه فکر می کند. نشستن او شبیه قصه های زندگی همه ماست. قصه هایی آن قدر کوتاه که مثل همان چایی در نعلبکی می شود به یک نفس خواند و به حافظه سپرد، با آنها زندگی کرد، به آنها فکر کرد، خیلی کوتاه؛ که هم آغاز دارند و هم پایان.

 

     دوست داشتم بروم جلو و بنشینم در کنار او روی همان آسفالت و سر صحبت را باز کنم، از کجا به اینجا رسید، چه شد که در قاب دوربین موبایل من جا گرفت؟ اما افسوس که نفس نداشت تا تعریف کند. از کنار همدیگر رد می شویم بدون مکث، قصه همدیگر را هم می دانیم در لوای چند کلمه، مثل یک بیت شعر؛ بلکه مثل یک مصرع شعر که راوی قصه بلندی است.

     تصاویری هستند که آدم را خلاصه می کنند، ام پی تری می کنند در یک لوح، تراژدی را خلاصه می کنند مثل حکایت آن یخ فروش، که پرسیدند چه فروختی؟ گفت:نخریدند، تمام شد. و اینچنین بود که من با موبایلم این تصویر را در خیابان دادگستری شهرستان اسفراین ثبت کردم و سپس به سادگی از کنار هم گذشتیم. او همچنان نشسته ماند و من هم به حرکت درآمدم. داشتم به این فکر می کردم که این سرنوشت همه ماست، همه ما روزی به همین جا ختم می شویم، اینجا سطر ماقبل آخر کتاب زندگی است!

 




موضوع مطلب :

پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 22
  • بازدید دیروز: 0
  • کل بازدیدها: 69889
نمی دانم چرا به یک باره تصمیم گرفت بنشیند. شاید برای این که رفتن - صدای دل...


صدای دل.....تفحص