روزی پدرم دست خود را روی شانه ام گذاشت و گفت من قویترم یا تو؟
گفتم من.
پدرم جا خورده و دوباره پرسید من قویترم یا تو؟
گفتم من.
پدرم بغض کرد ودوباره پرسید من قویترم یا تو؟
گفتم من.
پدرم ازجابلند شد چند قدم باناراحتی و اشک ازم دور شد و دوباره پرسید من قویترم یا تو؟
گفتم تو....
پدرم گفت چون من ناراحت شدم گفتی قویترم ؟
گفتم نه آن سه باری که گفتم من از تو قویترم چون دستت روی شانه ام بود پشتم به کوهی مثل تو گرم بود اما وقتی دستت را برداشتی دیدم بی تو چیزی نیستم ..........
شادی روح پدرم و همه ی باباهایی که در قید حیاط نیستن صلوات..........همین110
موضوع مطلب :